مبارزی از سرزمین کهن 4
[در تاریکی مطلق کورمال قدم برداشتن
گویی همچینها هم سخت نباشد
براستی شاید آسودهتر با یک چوب دستی
تقلای گذری صرف، بی صدا و تصویر؛]
جفنگ با خود چنین اندیشیدندی
که برقی دل سیاهی درید
کمانی زرین مقابلش گشوده
دستی چو مروارید از آن میان برآمده
و صدایی پرطنین او را خواندندی
«دستت به من دِه تا کنم هدایتت
خارج از گمراهی، تضمینی با سراجی منیر»
جفنگ چشم از نور بیخبر تنگ و در ادامهی اندیشه راه کج کرد
[براستی فقط با یک دانه چراغ
رهسپار کدام جهنم درهای خواهیم بود
وقتی به مدد مهُ خورشیدُ فلک رسیدم بدینجا؛]
یک آن، دست خوش لعاب بر بدنش پیچید
درآمد از دور تا دور کمان نورانی دندانهای نیش
هفت جفت چشم سرخ و سوزان به تارک سیاه درخشید
تو گویی صورت اژدهاکی بود که دهان گشودندی
«از باب مصالحه سریع میری تو گلو
یا سرپایی بُرم سرت گوش تا گوش»
جفنگ عاجز از تکان خوردن همچنان اندیشناک
[مگر غیر از این، بابی دیگر گشاده است؟
براستی توقعی نتوان داشت از مولود فقدان؛]
که ناگه پرتوهایی پدیدار از پشت
از حلقههای زبان آن پلید بُرون کشیده شد
لیک تا آمد بجنبد بخود
داشت در حلقوم دیگری میرفت فرو
و حادثه عیناً دوازده و خوردهای ده هزار بار دیگر رخ داد
در خلال این هیاهو و غوغا، جفنگِ نه چندان دور اندیشِ بیکار
تنها کاری که نمود، دست از اندیشهی جَدکارهاش برنداشت
تا نبرد ظن دیگر منجیای نخواهد بود
به دام بلای آخرین اژدهاک گرفتار آمدن.
12 اردیبهشت 89
پازل کلمات
چرا سرحد های بی حد من
به ابتدای هیچ «کاری» امان نمیداد
در رقابت نفس گیر برداشتن دیوارها
امتیاز اعتماد از موانع دیگر افزونتر
رد شدن از فاصلهی دل تو تا من
با پاک کردن «فاصله» ختم کردم
تفاوت را در تمام شروع شدن ها
با شروع تمام شدن ها تجربه کردم
حالا با دستهای کشیده بسوی تو
انگشت های اشاره ای از همه رنگ
خواهی پرسید از من اینها همه
آیا فقط برای نشان دادن تقصیر کارست
تا بازگویم چقدر از درخشیدن با رنگ های تیره آسانترست
بن مضارع باختن باضافهی شناسهی دوم شخص
تنها موضوعی که من برای تو در آن ممتازم.
- استاک دست،
تذکر اتفاقی
خیلی تصادفی به یک آشنای قدیمی برخوردم، خواستم به روی خودم نیارم تا این چند ثانیه هم بی تفاوت بگذره. گویا اون هم همین قصد رو داشت، جوری که همزمان شدن فرار نگاهمون بعد از برخورد اول اونقدر مضحک بود که ترجیح دادم این آخرین اتفاق یک دوستی قدیمی ولی ساده نباشه، بیشتر از زحمت یه سلام خشکُ خالی نبود. خوب، تن صورت یه لبخند و دست راستم رو از قید کیف آزاد کردم. اسمش چی بود؟ بخاطرم نمیرسید، پس باید با سلام چطوری آقا یا مهندس شروع و با چه خبر یا چه کارا میکنی ادامه میدادم، در نهایت با خوش حال شدم یا موفق باشی میشد به نحوی جمعش کرد که لازم نباشه اعتراف کنم ببخشید اسمتون یادم رفت. هرچند اصلا انتظار نداشتم وقتی دستامون تو هم چفت میشه… «سیامک، پسر چقدر دلم برات تنگ شده».
بنظرم نمیرسید زیاد عوض شده باشه، سیامک نسبت به من اما برآورد متفاوتی داشت. احوال پرسی فقط تو یه سلام خشکُ خالی خلاصه نشد و تا ماشینی که سال آخر دبیرستان براش روی ورق کاهی کشیدم پیش رفت، گفت با دیدنش هربار دوست داشته بدونه چقدر پیشرفت کردم با اون همه علاقه به ماشین و طراحی. لبخندم کج شد، شونههام رو بالا انداختم و گفتم؛ من روی چک نویسم هم دیگه ماشین نمیکشم. بشونم زد و خیلی صادقانه جواب داد؛ حتما کارای بهتری میکشی. هنوز نمیتونم مطمئن باشم چی بهتره یا بدتر اما بی تردید ملاقات اتفاقی زیاد طول نکشید و من انتظار نداشتم سیامک یادش مونده باشه برای یکی که زبونش نقاشی کشیدن بود اگه کلام و کلمات به مرور زمان عوض شه قدرت تکلم چیزی نیست که از سر بیوفته یا تغییر کنه.